|
صبحگاه لرزید! محو سخنان حاج همت بودم که در صبحگاه لشکر با شور و هیجان خاصی مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبتهای حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نمی پرداخت. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و تنها طنین صدای حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها. توی همین اوضاع، پچ پچی توجه بچه ها را به خودش جلب کرد. صدای یکی از بچه های کم سن و سال لشکر بود که داشت با یکی از دوستانش صحبت می کرد. فرمانده دسته هر چی به این بسیجی تذکر می داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده گوش کند، توجهی نمی کرد... خلاصه! فرمانده دسته مجبور شد برخورد تندی با این بسیجی بکند، آن هم چه برخوردی!! و همهمه ای اطراف انها ایجاد شد. سر و صدا ها که بالا گرفت بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبتهایش را قطع کرد و پرسید:(( برادر! اونجا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید، زحمت رو کم می کنم)) کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و در گوشش چیزی گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی قاطع و محکم گفت:(( ان برادری که باهاش برخورد تند شده بیاد جلو)) سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال سلانه سلانه به طرف جایگاه امد. حاجی صدایش را بلند تر کرد:(( بدو برادر بجنب!)) بسیجی که جلوی جایگاه رسید، حاجی محکم گفت:(( بشمار سه پوتین هاتو در بیار)) و بعد شروع کرد به شمردن... بسیجی کمی جا خورد و به علامت تعجب کمی سرش را به پهلو چرخاند.حاجی کمی تن صدایش را بلند تر کرد و گفت:(( بجنب برادر! پوتین هات!)) بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد، همه شاهد صحنه بودند بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت:(( بده به من برادر)) بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتینش را به حاجی سپرد. حاج همت لنگه پوتین رو روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را در اورد. در ان را باز کرد و اب ان را درون پوتین خالی کرد... همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟! حاجی انگار حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کا رخودش بود و یکباره پوتین را بلند کرد لبه ان را به دهان گذاشت و اب داخلش را نوشید، سپس پوتین را به بسیجی داد و ارام گفت:(( برو سر جایت برادر)) بسیجی که مثل یک ادم آهنی سر جایش خشکش زده بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند یه طوری که همه بشنوند گفت:(( ابراهیم همت، خاک پای همه شما بسیجی هاست... ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب می خوره)) جوان بسیجی یک دفعه مثل برق گرفته ها دستش رو بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشکر حق صلوات... و انفجار صلوات محوطه صبحگاه را لرزاند! منبع: هفته نامه یالثارات الحسین بختیاری [ دوشنبه 89/10/27 ] [ 8:58 عصر ] [ ]
[ نظر ]
**بمناسبت چهارمین سالگرد شهید جعفر زلفی زمهریر** سرفه هایم مجال می خواهم اندکی حس و حال می خواهم سرفه می کند. راه می رود سرفه می کند! نگاه می کند سرفه می زند؛ ایستاده، نشسته، خوابیده! خواب و بیداری اش به هم آمیخته باز سرفه می کند! در تکرار آهنگ های ملایمی که حنجره اش می سراید روزی سه بار غذا تناول می کند، روزی چهار بار بالا می آورد! روزی هزار بار می میرد! ذره ذره، قطره قطره به شهادت می رسد! دم به دم شهید می شود لحظه به لحظه تشیع می شود برای خودش مردی است! اما با مرد های دیگر تفاوت بسیار دارد! ... و او قبل از شهادتش این گونه زندگی را گذرانده بود. ((شادی روحش صلوات)) بختیاری [ شنبه 89/10/25 ] [ 10:25 صبح ] [ ]
[ نظر ]
.:: یَااَلله ::. [ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 8:42 عصر ] [ ]
[ نظر ]
[ سه شنبه 89/10/7 ] [ 7:58 عصر ] [ ]
[ نظر ]
جنگ کار مرد بود ای که اکنون گشته ای پر مدعا در دلت شرک و به لب داری دعا تو کجا بودی شبی که سرد بود ماندن انجا کار تنها ((مرد)) بود در زمستانی که شب پر سوز بود از منور، شب شبیه روز بود پیش رو دشمن، عقب میدان مین شاهد مظلومیت، تنها زمین ان زمستانی که شد همت شهید خواب هم از چشم تو آیا پرید؟ شب که بازار شهادت گرم بود جایگاهت رختخواب نرم بود ادعایت از زمین تا به هوا روی تو تیره شبیه سنگ پا دست تو توی حنا پایت به گِل نیستی اما کمی حتی خِجِل تو بهانه ات تب و پا درد بود می رود بالا تبِ نامرد زود تو کجا بودی که مهدی شد شهید یک جویی همت کسی از تو ندید از تو اکنون چشم ما نومید شد این زمان کفر تو چون توحید شد منبع:هفته نامه یالثارات الحسین بختیاری [ سه شنبه 89/10/7 ] [ 9:36 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |